صبح هر روز مادرم غُر زد
خواهرم هِی به من تلنگر زد
که بيا زن بگير آدم شو
فارغ از غصّههای عالم شو
که بيا زن بگير پير شدی
بینهايت بهانهگير شدی
زن نداری، عبوس و غمگينی
زندگی را سياه میبينی
زن بگيری هميشه کيفوری
از غم و غصّه تا ابد دوری
آسمان رنگ تازه میگيرد
از تو دنيا اجازه میگيرد
شاه داماد میشوی پسرم
پادشاهی کن، ای تو تاج سرم
هر چه تلخیست میشود شيرين
يک نباتیست که... بيا و ببين...
زندگانيت میشود روشن
ناگهان از شرار ِ تابش ِزن
میکند روشن از خودش، شب تار
جان تو مثل نور لامپِ هزار!
کاملاً روبراه خواهی شد
مثل خورشيد و ماه خواهی شد
سر و وضعت رديف... جنتلمن
صاف و صوف و اتو کشيده... خَفَن
جمع خواهی شد از خيابانها
از سر کوچهها و ميدانها
خانهات توی «کوچهی خوشبخت»
مثل خانی نشستهای بر تخت!
***
الغرض گفت و گفت... خامم کرد
عاقبت خر شدم... حرامم کرد
خانواده نشست و شورا کرد
هر که از ره رسيد غوغا کرد
عمه میگفت دختر فاميل
خاله میگفت با کدام دليل؟!
مادرم فکر دختری زيبا
خواهرم کرده بود فتنه به پا
بر سر ما بگو مگو شده بود
الغرض، خانه بَلبَشو شده بود
تا سر انجام شد قرار چنان
که دهند اين جدال را پايان
جمع دنبال دختری باشد
که سری بر تر از پری باشد
دختری باحيا و شوهر دوست
که جهان مات حُسن خلقت اوست
از هر انگشت او هنر ريزان
پيش قدّش چنار آويزان!!!
خاندانش اصيل و صاحب حال
«حال» يعنی که پول و مال و منال
- خاندانی که نيست صاحب حال
وصلتش نيست جز عذاب و وبال
- هرچه باشد برادرش کمتر
مشکلاتش کم و شَرش کمتر
- دختران يکیّ و يکدانه
بهترين همسرند و همخانه
* * *
بحثشان سوژه خنده بود فقط
باب اشعار بنده بود فقط
چه بگويم چگونه و چون بود
مثل فيلم «کتاب قانون» بود